×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

عشق

هوا گرم است.نسیم داغ تابستان جوری صورت ادمی را نوازش می کند که گویی گلوله هایی اتشین از درون تنورسر به بیرون کشیده اند.امشب انگار خواب نمیخواهد پرده بر چشمان من بکشد.و همچنان میخواهد نظاره گرروشنایی ها باشد.که سرمنشع همه انها ادمی ست.خانه را سکوت مطلق فرا گرفته است.گه گاهی صدای هوهوی باد از چهار چوب پنجره مرا به خود می اورد.همانطور که گیسوانه اب دیده ام را باشانه خیالی ام نوازش میکنم یک دفعه به یاد زمان های نه چندان دورم میافتم.زمانی که اگر بخواهم حساب کنم خیلی اتفاق های تلخ و شیرین زشت زیبا درون ان افتاده است به یاد زمان جهالت و جوانی ام میافتم زمانی که محرم رازهای دلم را کسی جز یک دوست نزدیک تر از دل به خود نمیدانستم.دوستی که در زمان غم و شادی همیشه همراه و همراز من بود و به من کمک می کرد.او همانند برجی استوار همیشه در پشت من می ایستاد تا اینکه یک روز اجرهای اون برج بر پای خیانت فرو ریختنند.همیشه دوست داشتم فریاد بزنم و به عشسق خود اعتراف کنم و او همیشه مرا بر صندلی دادگاه محاکمه می نشاند  همیشه دوست داشتم چشم در چشم به او بگویم که دوستت دارم و به عشق تو وفادار میمونم ولی او بر پیمان عشق وزنه ای سنگین اویخت.دوست داشتم انقدر قدرت داشتم که به همه جهانیان میفهماندم که  عشق بر پایه صداقت است نه بر پایه خیانت.
چهارشنبه 15 دی 1389 - 4:25:34 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم