×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

شکلات

سلام دوستای گلم. يه داستان به اسم شكلات رو اين دفعه واستون مي نويسم. البته خودم ننوشتما ! يه جايي خوندم خوشم اومد گفتم شايد شما هم خوشتون بياد. سعي كنيد اگه وقت داريد با دقت تا آخرشو بخونيد، جالبه. راستی ببخشید من وقت ندارم خبر کنم که آپیدم. دیگه لطف کنن مطلعین به بقیه اطلاع بدن! اثر "خانم زري نعيمي":

 

 

با يك شكلات شروع شد. من يه شكلات گذاشتم توي دستش. اون يه شكلات گذاشت توي دستم. من بچه بودم، اوهم بچه بود! سرم را بالا كردم، سرش را بالا كرد. ديد كه مرا مي شناسد. خنديدم گفت دوستيم؟ گفتم دوست دوست. گفت تا كجا؟ گفتم دوستي كه تا ندارد! گفت تا مرگ...! خنديدم و گفتم من كه گفتم تا ندارد! گفت قبول تاآنجا كه همه دوباره زنده مي شوند، يعني تا زندگي پس از مرگ...! باز هم باهم دوستيم. تا بهشت تا جهنم. تا هرجا كه باشد بازهم با هم دوستيم. خنديدم و گفتم تو تا هرجا دلت مي خوشحاهد برايش تا بگذار. اصلا يك تا بكش از اين سر دنيا تا آن سر دنيا. اما من تا نمي گذارم. نگاهم كرد، نگاهش كردم. باور نمي كرد. مي دانستم. او ميخواست دوستي مان حتما تا داشته باشد. دوستي بدون تا را نمي فهميد...!!!

گفت بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم. گفتم باشد تو بگذار. گفت شكلات. هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو يكي مال من. باشد؟ گفتم باشد.

هربار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش او هم يك شكلات مي گذاشت توي دست من! باز همديگر را نگاه مي كرديم. يعني كه دوستيم. دوست دوست. من تندي شكلاتم را باز مي كردم و تند آن را مي مكيدم. مي گفت شكمو. تو دوست شكمويي هستي! و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندق كوچولوي قشنگ. مي گفتم بخورش. مي گفت تمام مي شود. مي خواهم تا هميشه بماند. تمام نشود!

صندوقش پر از شكلات شده بود. هيچ كدامش را نمي خوشد. من همه را خورده بودم! گفتم اگر يك روز همه شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها چه كار مي كني؟ گفت مواظبشان هستم. مي گفت مي خواهم نگه شان دارم تاموقعي كه دوست هستيم. اما من مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم نه، نه، نه، تا ندارد. دوستي كه تا ندارد!

يك سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بيست سال شده است. او بزرگ شده است، من بزرگ شده ام. من همه شكلات ها را خورده ام. او همن شكلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظي كند. مي خواهد برود. برود آن دور دور ها. مي گويد مي روم اما زود بر مي گردم. ولي من مي دانم ميرود و ديگر بر نمي گردد. يادش رفت شكلات ر ابه من بدهد، اما من يادم نرفت. يك شكلات گذاشتم كف دستش گفتم اين براي خوردن. يك شكلات هم كف آن دستش گذاشتم و گفتنم اين هم براي صندوق كوچكت. يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش! هر دو را خورد. مي دانستم دوستي من تا ندارد. مي دانستم دوستي او تا دارد، مثل هميشه. خوب شد همه شكلات هايم را خوردم. اما او هيچكدامشان ر انخورد. حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد...؟؟؟
شنبه 18 دی 1389 - 5:45:58 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم